بود چوپانی در ان ایّام دور زیر بار ظلم بیگاری و زور
بود مزدور یکی صاحب رمه داشت از ارباب دائم واهمه
مزد اربابش ورا کافی نبود لاجرم ارباب را وافی نبود
بود ناراضی ز اربابش بسی در میان نگذاشت آن را با کسی
می نمود اهمال گاهی آن شبان برسر حیوانکان بی زبان
زین سبب گاهی خلافی می نمود تا کند اموال آن ارباب، دود
سالها بنمود چوپان زندگی با هراس و زیر یوق بندگی
تا که یک شب آن شبان در خواب شد دزد آمد، گوسفندان را ببرد
چون ز خواب آمد برون آن بی نوا دید آن گله شده اندر هوا
گشت ناراحت، سوی ارباب شد داستان را گفت و بس بی تاب شد
گفت ارباب، ای فلان گشته، چرا کردی تو آن گله را بر خود رها
تو چرا در خواب رفتی این چنین هست در کار تو پس شکّی یقین
باورم ناید که این بود اتّفاق چون تو هم سگ داشتی و هم چماق
یا تبانی کردی یا اهمال، تو ضامنی ای مرد، در هرحال تو
خاک عالم را تو کردی بر سرم من تو را خود سوی قاضی می برم
باورم ناید ز تو هرگز شبان اینچنین اموال من رفت از میان
من شکایت می کنم از کار تو تا چه باشد اندر آن افکار تو
گفت با ارباب، آن چوپانِ زار دزد را پیدا بکن، با من چه کار؟
بیگناهم من چو تو ای نیک مرد این دل من هم چو تو شد پر ز درد
گفت کذب است ای شبان گفتار تو سوی قاضی می برم من کار تو
سوی قاضی شد سپس ارباب، زود عرض کرد او آنچه بر او رفته بود
چون شکایت کرد از آن چوپان، مرد قاضی، چوپان را سپس احضار کرد
که فلان روز و فلان ساعت بیا محکمه، از بهر پاسخ پیش ما
رفت چوپان توی افکار عمیق نکتهای آمد به ذهنش بس دقیق
کرد پیدا یک وکیل ماهری با زبان چرب و علم ساحری
گفت اگر گشتم رها زین اتهام نیم مال من تو رایکجا تمام
شد موافق با شبان آن دم وکیل تا کند او را رها بی قال و قیل
گفت ای چوپان تو از من گوش کن خویش را فارغ ز عقل و هوش کن
آن چنان بنما که یک دیوانهای از تمام ما وقع بیگانهای
در دفاع از خود تو چونان گوسفند پس صدا آور به آوای بلند
هرچه پرسیدند، تو بَعْ بَعْ نما مابقی کارها، بر دوش ما
چون زمان داوری آمد به پیش جمله، سوی محکمه با قلب ریش
زین طرف ارباب، آنجا شد گسیل زان طرف هم، آن شبان و آن وکیل
ابتدا ارباب شرح حال را گفت با قاضی همه احوال را
کرد قاضی رو به سوی آن شبان کز چه رو کردی چنین، تو ای جوان
گفت بَعْ بَعْ، آن شبان در محکمه راحت و آسوده و بی همهمه
گفت پس قاضی که این رفتار چیست این مکان، مخصوص این گفتار نیست
تو مگر دیوانه هستی ای شبان از چه بَعْ بَعْ می کنی در این مکان
باز هم بَعْ بَعْ نمود آن ناقلا تا که خود را وا رهد از این بلا
پس وکیل آمد به گفتار و بگفت از چه فرصت میدهید از دست مفت
این جوانک گوییا دیوانه است با سخنهای شما بیگانه است
واضح است از بَعْ بَعْ و رفتار او کی توان دل بست بر گفتار او
نیست بر دیوانه جرمی ای حکیم داوری بنما تو با عقل سلیم
باید این دیوانه اندر محکمه تبرئه گردد، بدون واهمه
ورنه فرق ما و این دیوانه چیست در سر ما عقل و او را عقل نیست
تبرئه گردید آخر آن شبان چون وکیلش گفته بود او را چنان
چون شبان از محکمه آزاد شد مال اربابش همه برباد شد
پس به چوپان گفت آنگاه، آن وکیل تبرئه گشتن نبودت بی دلیل
چون تورا من رهنمایی کردمت بین چگونه سر فراز آوردمت
پس کنون مزد مرا تو ای شبان مسترد کن طبق آن پیمانمان
گفت بَعْ بَعْ، بار دیگر آن شبان در جواب آن وکیل خوش بیان
هرچه او اصرار بر این کار کرد این یکی با بَعْ بَعَش انکار کرد
گشت ناراحت ز چوپان آن وکیل این کلک بر او بسی آمد ثقیل
گفت بَعْ بَعْ من تو را آموختم این چنین آتش خودم افروختم
من خودم کردم خودم را اینچنین کار هر کس از خودش باشد یقین
گر کَنی تو چاه بهر دیگران اول از هر کس، خودت هستی در آن
هرچه را کِشتی تو آخر بدروی بهره مند از جمله اعمالت شوی
ای قریشی پند گیر از این عمل پس مده بر باد خود را ماحصل
نه چو این چوپان و نه چون این وکیل بلکه آدم باش بی هر قال و قیل
مؤذن جار زد وقت نماز است زمان سجده بر آن بی نیاز است
همه آماده و بنشسته در صف وضو بگرفته و تسبیح در کف
همه از کودک و از پیر و برنا بخوانند آیهء اِنّا فَتَحْنا
در آن صف کودکی در جنب یک پیر نشسته و مهیّا بهر تکبیر
قضا را سر زد از آن پیر، بادی که بود آن باد، با صوت زیادی
بشد شرمنده آن پیر و به ناچار بزد بر گردن آن کودک زار
که اینجا مسجد است و جای این کار نباشد ای پسر خود را نگهدار
پسر رو کرد به آن مرد و چنین گفت چرا اینگونه تهمت میزنی مفت؟!
یقین میدان اگر نزد جهانی شوم شرمنده لیکن نیک دانی
که در نزد تو حتماً روسفیدم همین یک نکته می باشد امیدم
به ظن دیگران گر رو سیاهم تو میدانی یقیناً بی گناهم
بدان زین کار اندر این میانه من و تو آگهیم و آن یگانه
خودت هستی که پنداری من آنم اگرچه تو مسنّ و من جوانم
گناه خویش را بر دیگران گر ببندی لیک میدانی تو آخر
که فیالواقع حقیقت غیر از آن است از آن آگه خداوند جهان است
قریشی گر تو هم کردی چنین کار به دوش دیگری آن را تو نگذار
اگرچه زشت کار خویش باشد گناه تهمت از آن بیش باشد
دوش دیدم شاعری خوش ذوق، شعری می سرود ایّها الاعراب، خائن چون شما هرگز نبود
قالتِ الاَعرابُ آمَنّا، فَقُل لَم تُوئمِنـوا هسـت مـصـداقـش یقـیـناً این زمـان آل سـعـود
جمله حکّام عرب، اعرابیند و مشرکند بدتر از کفّار، این نامردمان، خواهند بود
آل بو سفیان و مروانند، حکّام عرب همچنان در نکبت و گمراهی و جهل و جمود
هم خلیفه آل نهیان، هم ابو مازن همه روی اجساد شهیدان غرق آواز و سرود
هست عبدالله نا صالح، پلید و بی حیا در یمن، این ناکس بی دین، چنان صدّام بود
شاه اردن، انگلیسی زاده از مادر بُوَد بهر اردن، این دنی هرگز نخواهد داد سود
انورالسّادات و صدّام و حسین اردنی هم حسن اندر مراکش، سوی غرب اندر سجود
هست قذافی، سگ زنجیری غرب پلید آبرو و عزّت خلق عرب را کرد دود
ای امیران عرب، ای پیروان بو لهب کُلُّکُم تبت یدا، تا کی سوی بتها سجود؟
زادگان بو لهب، لعنت به آباء شما نوکران اجنبی، از جملۀ بود و نبود
یک نفر حاکم، چو آدم، اندر این اعراب نیست جملگی، غرق خباثت، پیرو عاد و ثمود
ملحدان، در غرب، فرمان جنایت می دهند سر به فرمان اجانب، بوده بی گفت و شنود
دشمن اشغالگر در غزه آدم می کشد لیک حکام عرب اندر خموشی و قعود
بی گناهان را به لبنان، بمب باران می کنند حاکمان گویند ما را چه؟ از آن ما را چه سود؟
من ندانم این اراذل، حاکمان بی حیا از چه همره گشته اند، این گونه با قوم یهود
یادم آید در زمان جنگ ایران و عراق کلّۀ آنها همه در آخور صدّام بود
نا مبارک، عبد شیطان، دشمن خلق خدا غیر نفرت، از خباثت او نخواهد برد سود
با قیام مردمان مصر، این خونخوار هم غرق، خواهد همچو فرعون گشت، اندر نیل رود
کرد غارت، بن علی دار و ندار مردمان از کف آنها، همه اموالشان را در ربود
از قیام ناس، زین العابدین بن علی شد فراری، آن خبیث احمق بی تار و پود
شیعه را آل خلیفه، می نماید قتل عام لعنت حق باد بر او، زیر این چرخ کبود
عالَم کفر و نفاق و سازمان بی ملل شاهد این جانیان باشند، چون بود و نبود
باد صد لعنت به روح حاکمان زور و زر سویشان آید عذاب، از جانب حیِّ ودود
مردمان، در تونس ودر مصر و بحرین و یمن با قیام خویش، شیطان را بیاورده فرود
آفرین بر غیرت و عزم جوانان عرب با چنین عزمی به آنها می فرستم من درود
با توکل بر خدا و اتکا بر خویشتن می توان از قله های سخت بنمایی صعود
حذف این حکام امروزه چنین آسان شده گرچه اندر ابتدا این کار مشکل می نمود
با چنین ایمان و عزم و اتکال بر خدا زادگان بو لهب شد خیمه هاشان بی عمود
این چنین عزمی که در خلق عرب پیدا شده معتقد هستم که آن را واقعاً باید ستود
گرچنین حکّام خائن از بلاد مسلمین پاک گردد چون نجاست، می فشانم عطر و عود
بعد تطهیر بلاد مسلمین از خائنین روز عید مسلمین شد، کوری چشم حسود
ای قریشی مژده بادا، محو این حکام را همزمان با مرگشان، یک باره خواهی بد شهود
زود می بینی و گردی پیش مردم رو سپید مرگشان را، پس سوی یزدان نما هردم سجود
شنیدم روزی از ایّام ماضی دو مجرم کارشان شد پیش قاضی
یکی زانها به قاضی داد چندی نهاد آن را سپس جای بلندی
مگر قاضی شود، زین پول راضی که گردد تبرئه، از پیش قاضی
سپس قاضی، شمرد و دید آن پول نباشد آن چنان دلچسب و مقبول
زبعد مدتی، آن دیگری نیز نهادش مبلغی را زیر آن میز
که مقدارش فزون از اولی بود از آن قاضیِ عادل!!، گشت خوشنود
چو پول زیر میزی از بلندی فزون تر بود از مقدار چندی
لذا قاضی به نفع زیر میزی قضاوت کرد با یک حکم تیزی
بشد او تبرئه از پیش قاضی برون آمد بسی خوشنود و راضی
ولی آن دیگری ناراضی و گفت چرا قاضی چنین حکمی دهی مفت
چرا حق مرا کردی تو ضایع یخ عمر مرا کردی تو مایع
نمود او اندر آن محضر دوباره به آن مبلغ در آن بالا اشاره
که آن بالا خدا! را در نظر گیر سپس با حکم او! بنما تو تدبیر
در آن بالا خدا! را یاد آور سپس با یاد او! می باش داور
جوابش گفت قاضی، کای برادر قضاوت کار دشواری است آخر
تو که آگه، نَه از این چون و چندی نباید دست قاضی را ببندی
تو که از زیر و بم، بی اطلاعی چرا پس این قدر، پر مدعاعی
هزاران نکته اندر داوری هست که نتواند کسی یابد به آن دست
تو آن بالا خدا را بینی و بس چه می دانی تو از زیر و بم کس
بدیدم من در آن بالا خدا را ولی از زیر فرمان داد ما را
اگرچه کارت از بالا صواب است ولی از زیر، کار تو خراب است
فریشی گر تو هم با هوش و تیزی حذر بنما زپول زیر میزی
اگر چه چند روزی شادمانی ولی چندان نپاید دار فانی
مواظب باش در دنیا برادر که پاسخ داد باید روز محشر
ز راهی نیک مردی روزگاری گذر می کرد روزی بهر کاری
توی خورجین اسبش بود مالش برای روزی اهل و عیالش
بدید از دور فردی زار و نالان تقاضا می کند یک لقمهء نان
که من درمانده و زار و فقیرم اگر داری مرا بنما تو سیرم
کمک بنما مرا ای اهل ایمان که تنهایم در این برّ و بیابان
سواره رحمش آمد بر پیاده که بیچاره چنین از پا فتاده
به خود گفتا که این وامانده را من برم با خود به جای خوب و ایمن
من این بیچاره را با حال نالان نشاید وا نهم در این بیابان
ز مرکب شد پیاده مردِ راکب که آن درمانده را، گردد مراقب
به ناگه عده ای از پشت یک سنگ شتابان سوی او، با آلت جنگ
به زور آورده او را در میانه گرفته زیر ضرب تازیانه
تمام مال او، تاراج گردید از آن، بیچاره هاج و واج گردید
زبعد سرقت اموال، آن مرد ز ضرب تازیانه ناله میکرد
رها کردند او را در بیابان از این نیرنگ، او شد مات و حیران
به ناگه کرد او خود را نکوهش چرا گشتی چنین تسلیم خواهش
چه شد خوردی فریبِ مکر این مرد که از چنگ تو، مالت را در آورد
اگر مردم ز کار این جماعت که با حیله تورا کردند غارت
شوند آگه در این دنیای فانی کجا رحمی شود بر ناتوانی
در این دنیای پر رنج و غم آلود چگونه مطمئن بر کس توان بود
که این دزد است یا که ناتوان است و یا گرگ است در جلد شبان است
لذا با خود، چنین اندیشه ای کرد که درمانش بباید کرد، این درد
نباید کس از این نیرنگِ دونان که خود را کرده مانند زبونان
به کوه و دشت و توی شهر و بازار که قُطّاعالطّریق هستند و مکار
شود آگاه، اندر این زمانه لذا باید بماند، مخفیانه
از این رو پیش آن دزدان دون، باز بشد با قلب خون و کرد آغاز
بگفتا هستی من را که بردید گواراتان اگر آن را بخوردید
حلالش میکنم من این زمانه اگر این راز باشد محرمانه
مبادا هیچکس، زین گردد آگاه که دزدی میکنید اینگونه در راه
چرا که، گر کسی درمانده گردد و یا در راه، کس وامانده گردد
کسی رحمی نخواهد کرد بر او نخواهد دید، او درمان و دارو
کسی دست کسی را بهر یاری نمی گیرد دگر در هر دیاری
همه واماندگان در راه زان پس نمی بینند دست یاری از کس
همه از نو جوان و پیر و برنا فراری میشوند دائم از آنها
لذا هر ناتوان و مانده در راه بماند آن چنانی، خواه نا خواه
قریشی بنگر آن مرد خردمند جوانمردی او باشد تو را پند
مباش از خدعه بازان ملون مباش از مکر یزدانت تو ایمن
یکی بود در روزگار قدیم به تنبک زدن بود، بی ترس و بیم
از این راه او زندگانی خویش شب و روز اینگونه می برد پیش
یکی قاری یی بود در انجمن که می خواند قرآن بصوت حسن
همو ارتزاقش از این راه بود چو ایّام دوران طی می نمود
به کسوت چو وُعّاظ اندر میان ولی دست می زد به نا محرمان
نبود او مقیّد به احکام دین به ظاهر نشان داد خود را چنین
زمانی شنیدم که از روبرو به آن تنبکی گفت اینگونه او
چرا می کنی کار لهو و لعب مریضی برو پیش دارو و طب
تو خشم خدا را بر انگیختی ز پولی که در جیب خود ریختی
چه کاری است این کار تنبک زنی چرا تیشه بر دین خود میزنی
به کار عبث در جهان تن مده بیا گوش بر صوت قرآن بده
ببین من چو قرآن تلاوت کنم زکار دگر خویش راحت کنم
جوابش چنین گفت تنبک زنان برای امورات، قرآن نخوان
تو را می شناسم من از دیر باز بخوانی تو قرآن ز روی نیاز
نخوانی تو قرآن برای خدا چرا زهد اینک فروشی به ما
من و تو به دینار و درهم نیاز تو با صوت قرآن و من ضرب ساز
مثال من و تو در این روزگار چنین است ای مرد آموزگار
که یک لقمه بر روی آن بام هست و باید بدان ما بیابیم دست
نه من می توانم نه تو تا به آن رسیم و بگیریمش اندر دهان
بناچار من روی تنبک دوپام نهم تا روم روی آن پشت بام
تو قرآن نهی زیر پایت دغل که تا گیری آن لقمه را در بغل
کنون داوری کن به وجدان خود شهادت بده پیش یزدان خود
تو کارت بود زشت تر یا که من مزن گول خود را در این انجمن
تو خشم خدا را بر انگیختی که بر دین و قرآن بیاویختی
من این ساز و ضربم بگیرم به دوش ولیکن تو قاری قرآن فروش
اگر ساز و ضرب است من را سیاق تو با صوت قرآن کنی ارتزاق
تو ای قاری هرگز نه قرآن بخوان نه بگذار دستی به نا محرمان
اگر کار من کار بیهوده است ولی دین حق را نیالوده است
مرا نیست کاری به قرآن و دین چو مطرب شناسندم اندر زمین
ز کار تو مردم نمایند عجب که با دین و قرآن نمایی لعب
قریشی تو هم از خدا کن حیا نه بفروش زهد و نه بنما ریا
یک بز و یک میش با هم در رمه در چرا و در تلاش و همهمه
از قضا آن میش از جویی پرید ناگهان بز، شرمگاهش را بدید
زان سپس با داد و فریاد وهوار گفت رفتت آبرو ای بی قرار
چون که من دیدم فلان جای تو را آبرویت رفت و گشتی بی حیا
میش گفتا چند بی ظرفیّتی بر خودت بنگر، بز لخت و پَتی
مال تو باشد همیشه در نظار از چه بنمایی چنین داد و هوار
تو فقط یک بار دیدی، العجب مال تو پیداست برما روز و شب
ما به روی خود نیاوردیم هیچ از چه بیخود می دهی گیر سه پیچ
از چه می گیری تو خرده ای رفیق اندکی در خویشتن هم، شو دقیق
تو فقط بینی عیوب دیگران گرچه می باشد عیوبت بیکران
تو سرا پا عیب و غافل از خودی بین چگونه هامز و لامز شدی
گر عیوب دیگران دیدی مخند چشم خود را بر عیوب خود مبند
ابتدا عیب خودت را پاک کن زشتی و نا مردمی در خاک کن
بعد از آن رُو سوی عیب دیگران تا نگردی شرمسار اندر جهان
ای قریشی فکرعیب خویش کن چشم خود بر دیگران درویش کن
عیبهای خویش را بنما حَسَن پیش از آنی که بپوشندت کفن